
حتی زمانی که خانم بزرگ دو پهلو حرف میزد هم متوجه نمیشدم هی به علی میگفتم خیلی خنگم علی همیشه اسرار داشت بیش از حد خوبم و خوبان حرفهای بد را هم خوب میگیرند و خود را به نشنیدن میزنند.
و حالا کجاست ببیند که میخواهم با تمام توان هر دو پهلوی حرفهای این پسر را بفهمم و نمیشود.
محسن جانش اشنا بود…..!! حمام رفتن با محسن جان!!!…. اصلا چرا محسن جان؟؟
سالار همیشه حاجی صدایش میزد نه بابا و نه محسن جان..!!
چراغی در مغز پر هیاهویم روشن شد …..!!!
صدای محسن جان گفتنم حتمی بلند بوده که به گوشش رسیده
……..اخ….. وای من.
وای بر من….. مگر کی رسیده بود و از کجا شنیده بود.
تیره ی کمرم به عرق نشست لحظه ای انقدر بی جان شدم که دلم میخواست همانجا خودم را بغل بگیرم کف اتاق دشمن جانم درازکش چشم ببندم و دیگر باز نکنم
چطور آدمها خطا میکردن بدون دیده شدن و لو رفتن و من بدبخت بخت برگشته باید مقابل این به قول حاجی نره غول سنگ روی یخ شوم؟؟؟
ماندنم در این اتااق هر چه طول میکشید به ضررم بود دلنیا رو بغل زدم و از جا بلند شدم که باد سرد اسپیلت پاها و بازوهایم را نوازش کرد حس خوبی داشت و حس نوازشش خوب بود تا وقتی فراموش کردم خنکی دست و ساق پاهایم به خاطر نداشتن پوششش بود.
به محض یاداوری اش انگار خاموش شد دیگر خنک نبود گرم هم نبود به عرق نشستم از خجالتم
خدایا قصد داشتی جانم را بگیری…؟ بگیر و راحتم کن دیگر این همه بالا و پایین کردن نداشت. دخترم را محکم در آغوش کشیدم و شتابان از پله ها سرازیر شدم. نفس زنان با حاجی متعجب سینه به سینه شدم…














